ایکس ها و ایگرگ ها میگن: من دچار خسران شدم و خیلی نسبت بهش دست و دلبازی کردم..
واون لیاقت بخشش هایم را نداشت!!
اما خودم فکر میکنم لیاقت داشتن خودم و صداقتم را نداشت!!
در سکوتم حرف ها بود او نفهمید!!!از جنس همون سکوت هایی که در نوشته های پیشم گفتم...
شیطان درونش مثل اسب شیهه میکشید...خودش غافل بود.. صداش داشت گوشامو کر میکرد..
قلبم فشرده شده بود .. به آخرین تابلویی که کشیده بودم نگاه کردم.. خیره شدم به کوه بزرگی که عظمت تنهاییمو تویش به تصویر کشیده بودم.
یاد حرفش افتادم که گفته بود اون ابرها هم من هستم!!
حقیقتا هم نقشش در دنیام همین بود.. بااین تفاوت که ابری سیاه بود که من به خطا سفید میدیدمش!!
با سوالش رشته افکارم پاره شد؛
انگار رد نگاهم را زده بود که پرسید: تابلو هایت را هم میخواهی ببری؟
میدونستم میل به خواستنش در اون لحظه ها افسار گسیخته در اوجه...
به سختی نگاهمو بروی پیکرش لغزاندم و پرسیدم: چطور؟ اونارم میخوای؟
یکیشو نشون دادو گفت یادگاری میخوامش..
نتونستم خندم را نگه دارم...
به سختی از جا جستم و در حالی که اتاق را ترک میکردم گفتم: اصل کاری را نمیخوای...بجای اون به فکر تابلوهای یادگاریشی؟؟!! همشون مال تو.
میدونستم تو ذهنش فقط به یه چیز فکر میکنه(( پول)).
همیشه از اینکه به کسی ترحم کنم بیزار بودم.. اینو بد ترین توهین به اون فرد میدونستم.. حتی اگر فقط در دلم چنین میبود.. برای همینم خیلی مراقب احساساتم بودم که حتی مبادا درون خودم به کسی اینطوری توهین کنم!!
اما اون لحظه...تفلک ..چقدر برایم قابل ترحم به نظر اومد... با 30سال زندگی هنوز ارزش گذاری درست را درنیافته بود!! اینکه آخر همه دویدن ها.. هممون یه وجب خاک سهممونه !!
میدونستم با دیده ها و دریافته هایم باید برای خودم خوشحال باشم... اما نبودم..برای اونم میبایست متاسف میبودم و تمسخرش میکردم.. اما نبودم..
حسم فقط ترحم بود...با تم دلتنگی ناشی از سنگین ترین بدرود گویی عمرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
...........
نمیدونم تو ذهنش و دلش چی میگذشت که اینقدر خوشحال بود!! خوش بحالش....
از خودم میپرسیدم..اون فرد یا چیزی که تو ذهنشه..و شادش میکنه تو روزهای سخت مریضی و تنهایی و دردش هم کنارش میمونه ؟؟ کاش بمونه....اگر خدایی نکرده روزی قطع نخاعی یا چیزیش بشه.. اون بپایش میمونه و ازش مراقبت میکنه؟؟!!
چرا باید نگران عاقبتش میبودم.. وقتی اون این همه از نبودنم و رفتنم خوشحاله...ولی دست خودم نبود.. در برابر شادیش ... من نگرانش بودم...نگران روزهای تلخش...هرچند خودم اون روز در یکی از تلخترین روزهای زندگیم بودم درحالی که اون بجای اینکه کنارم باشه.. روبروم بود...حیف!!!
حیف ....که سعی من و دل باطل بود!! اینروزا این جمله شده تکه کلامم!!
انگار گوشهای سنگی اش نشنیده بودن: عاقبت خاک گل کوزه گری خواهیم شد...
با زمزمه این جمله فضای سنگین حاکم را ترک و به پیشواز خداحافظی از صاحب خانه ام رفتم..
موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسبها: خسران و ترحم,